ایران…
سرزمینی که همیشه در آغوشش زندگی تپیده، اما سالهاست زخمیست؛ زخمی از جنگهایی که ردشان هنوز در دل مردم مانده، نه فقط روی خاک.
کشوری که زمانی رودهایش آواز میخواندند، اما امروز عطش در جانش ریشه دوانده؛ تشنگیای که تنها بیآبی نیست، حس عجیبی از خشکشدن امیدهاست… همان امیدهایی که روزی همراه نسیم از میان درختان عبور میکردند.
و آزادی…
واژهای که برای خیلیها ساده است، اما برای ما گاهی مثل پرندهای است که سایهاش را میبینیم، اما خودش را نه.
گاهی میگویند ایران ریشه دارد، تاریخ دارد، شکوه دارد — و راست هم میگویند — اما ریشه اگر آب نخورد، اگر نور نبیند، اگر نسیم بر آن نوزد، کمکم درد میگیرد، ترک میخورد، آه میکشد…
ایران زخمی است؛
اما زخمی که هنوز نفس میکشد، هنوز میخواهد برخیزد، هنوز قلبش به عشق مردمش میتپد.
ایران، همین خاک و آسمان نیست؛
ایران همان دلهایی است که در سکوت میسوزند، اما هنوز رؤیای فردایی روشنتر را در آستین نگه داشتهاند.
و شاید همین امیدِ کوچک
چیزی باشد که این سرزمین را،
با تمام زخمهایش،
زنده نگه داشته است…
