اینجا ایستادهام، با صورتی رنگی و دستی که هنوز بوی رنگ میدهد.
پشت سرم چهرههایی نشستهاند که هر کدامشان مثل چراغی خاموشنشدنیاند؛
آزادانه قلمم را میرقصانم بروی کاغذی از جنس مفهوم آزادی …
ایران…
سرزمینی که همیشه در آغوشش زندگی تپیده، اما سالهاست زخمیست؛ زخمی از جنگهایی که ردشان هنوز در دل مردم مانده، نه فقط روی خاک.
کشوری که زمانی رودهایش آواز میخواندند، اما امروز عطش در جانش ریشه دوانده؛ تشنگیای که تنها بیآبی نیست، حس عجیبی از خشکشدن امیدهاست… همان امیدهایی که روزی همراه نسیم از میان درختان عبور میکردند.