«آه چه شام تیرهیی! از چه سحر نمیشود؟
دیو سیاه شب چرا جای دگر نمیشود؟
سقف سیاه آسمان سوده شدهست از اختران
ماه، چه ماه آهنی! اینکه قمر نمیشود
وای ز دشت ارغوان ریخته خون هر جوان
چشم یکی به ماتم این همه، تر نمیشود
باغ ز گل تهی شده بلبل زار را بگو
از چه ز بانگ زاغها گوش تو کر نمیشود؟
ای تو بهار و باغ من! چشم من و چراغ من!
بیهمگان بهسر شود بیتو بهسر نمیشود»…
حمید مصدق
