ای سرزمینِ خسته،
ای خاکِ بغضگرفته،
سالهاست که آسمانت گرفته و خورشید در پسِ ابرهای سنگین، بیصدا گریه میکند.
کوچههایت دیگر صدای خندهی کودک نمیشنوند،
و دیوارهای شهر، پر از فریادهاییست که هرگز شنیده نشدند.
ما، فرزندان تو، در دلِ شبهای بیچراغت،
با دلی پُر از درد و چشمانی خشکیده از اشک،
به امیدِ صبحی تازه بیدار میمانیم؛
صبری که هر روز پوسیدهتر میشود،
و امیدی که هر شب، کمی بیشتر از دیروز میمیرد.
ایرانِ من،
تو سزاوار این همه زخم نیستی.
سزاوار فقر، ترس، سانسور و خفقان نبودی.
تو مادر شعر و موسیقی و نقاشی بودی،
اما امروز، هنرمندت در حاشیه است و صدایش در گلو خفه.
تو خاکِ شهیدان و عاشقانی هستی که برایت جان دادند،
اما امروز، نان و آزادی برای مردمت به رؤیایی دور تبدیل شده.
جوانانت میروند، پَر میکشند به غربت،
و آنان که میمانند، هر روز کمی بیشتر پیر میشوند،
کمی بیشتر دلشکسته،
کمی بیشتر بیصدا…
ای سرزمینم،
هنوز دوستت داریم، با همهی زخمهایت.
اما خستهایم… خسته از وعدههای توخالی،
خسته از مرزهای بسته، از چشمهای نگران، از ترسِ فردا.
خستهایم، اما امیدوار — چون تو را نمیتوان فراموش کرد،
چون هیچکس خانهاش را به آتش نمیکشد، حتی اگر دیوارهایش ترک خورده باشد.
ما میمانیم، میسازیم، مینویسیم، مینوازیم،
تا روزی، شاید نه دور،
ایران دوباره بلند شود،
دوباره لبخند بزند،
دوباره وطن شود،
برای همه.