ناگهان قفلی به روی دهانش و تمام آرزوهای دور و درازش زدند
طوریکه برای پروازش بالی نماند ونه جانی برای پرواز با آن بالهای شکسته…
به جایش تصمیم گرفتند…
حتی نمیدانست دورش چه خبر شده، شاید فقط یک مهمانی که میتوانست تمام کارهایی که اجازه حتی به سمتش رفتن هم نداشت انجام دهد
فقط شوقی برای انجامش باعث میشد خنده به لبانش بیاید
فکر میکرد خاله بازی است که چند ساعت طول میکشد واز فردای آنروز دوباره زندگی مثل قبل است…عروسکش را به دستش میدهند و باز دور حوض حیاط آزادانه میچرخد …
ولی ان روز که میگذشت، میفهمید که این اسارتی بی پایان است
امضایش، تمام ابعاد زندگیش را در برمیگیرد
شاید در روزهایی دور بفهمد که چه شد و همان امضا چه بلایی سر آرمانها و آزادیش آورد
درسته…
امروز از لابه لای افکارم یک چرای بزرگ به کودک همسری که درواقع نوعی تجاوز هست، بیرون امد
موضوعی دردناک …
هیچ چیز در ان کشور سر جایش نیست
نگاه بی ارزششان به زن است که اینگونه خصمانه کودکی را حتی فهم اندکی از بدن خود هم ندارد از زندگی محروم میکنند،روحش را میکشند و…
کاش فریادی بود بر سر این همه ناآگاهی…
من زاده نشده ام تا ابزاری برای برآورده کردن نیازهایشان باشم
کاش این نگاهها به جنس من نبود که کودکی را اینگونه از زندگی محروم کنند
هیچ قانونی در ان کشور علیه این موضوع نیست
شاید کشتن روح یه انسان مسئله چندان مهمی نیست که بخواهند برایش قانونی تصویب کنند
همه چیز گران است جز جان آدمی….